ناگفتههای جنگ به روایت یک رزمنده؛ روزی که ۱۰ سال پیر شدیم
تاریخ انتشار: ۱۱ مرداد ۱۴۰۲ | کد خبر: ۳۸۳۷۱۷۴۳
یک رزمنده دفاع مقدس میگوید: در یکی از سنگرها، چشمم به احمد آشتیجو، قاسم جوانی و چند نفرِ دیگر از نیروهای گردان خودمان افتاد. انگار هرکدام ۱۰ سال پیر شده بودند. گردوغبار باروت روی صورتهایشان نشسته و لبهایشان از خشکی ترک برداشته بود. غم از چهرههای خاکیشان میبارید.
به گزارش خبرنگار ایمنا، جنگ هشت ساله تحمیلی که پایان گرفت، مردانی که آن سالهای عشق، آتش و خون را با گوشت و پوست خود احساس کرده بودند، در سنگری روایتگری خاطرات دوران دفاع مقدس حاضر شدند تا تصویرگر وقایعی باشند که در این جنگ رخ داده است، وقایعی از یک جنگ نابرابر که یک ملت برای مقابله با آن بسیج شدند و صحنههای زیادی از ایثار، گذشت، جانفشانی و رشادت برای آب و خاک را رقم زدند.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
حاجاحمد شیروانی، از دسته همین مردان است که سالها است روایتگر خاطراتی شده که به چشم دیده است، او که پایش را در سهراهی شهادت جا گذاشته است، میگوید: «این خاک روزی جوانانی داشت که برای شکستن خط دشمن لحظهشماری میکردند.» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شیرانی از بحبوحه عملیات رمضان در تابستان سال ۱۳۶۱ است.
از تشنگی زبانم در گلویم نمیچرخیدفریاد العطش بچهها از تشنگی و گرما بلند بود، به خاکریز خودمان که رسیدیم، امدادگرها سراسیمه به استقبالمان آمدند. زخمیها و شهدا را با آمبولانس و وانت بردند. ما چند رزمنده سالم هم با قیافههای باروتزده و لباسهای خونی پیاده شدیم. توان راه رفتن نداشتم. داشتم تلوتلو میخوردم. ضعف تمام وجودم را فرا گرفته بود. چشمانم رو به سیاهی میرفت. آسمان را تیره و خاکستری میدیدم. گلویم خشک شده بود. داشتم از تشنگی میمردم. دیگر صدایم بالا نمیآمد.
حس میکردم، گلویم ترک برداشته است. زبانم در گلویم نمیچرخید انگار یک شیء اضافه در دهانم بود. دنبال یک جرعه آب میگشتم. احساس میکردم جانم دارد بالا میآید. چشمم به رزمندهای شبیه برادرم افتاد که یک قوطی کمپوت توی دستش بود. تازه یادم آمد یکی دو ساعت پیش به عباس قول داده بودم وقتی او رفت، من هم پشت سرش خاکریز را ترک کنم. پیش خودم گفتم: «اگه این عباسِ خودمون باشه، الانه که سرم داد بزنه.» تا چشمش به من افتاد، شروع کرد به فحش دادن: «بیشعور، احمق، مگه بهت نگفتم با من بیا؟ مگه نگفتم عقبنشینیه؟ چرا به حرفم گوش نکردی؟ اگه اسیر شده بودی، من جواب ننه رو چی میدادم؟»
توان هیچ عکسالعملی را نداشتم. همانطور که سرم داد میزد، قوطی کمپوت را توی دستم گذاشت و گفت: «بگیر این کمپوت رو بخور.» وقتی چشیدم ترش مزه بود. از بس تشنه بودم، آلبالو و آب آن را یک نفس تا ته سر کشیدم. نمیدانم چرا زانوهایم شروع به لرزیدن کرد. دیگر نتوانستم روی پاهایم بایستم. سینه خاکریز دراز کشیدم و با صدای کمرمقی گفتم: «دادا، من آب میخوام. دارم از تشنگی میمیرم.» اشک در چشمانش حلقه زد. داشتم مُردن را تجربه میکردم. اشهدم را خواندم و چشمانم را بستم. در ذهنم مرور میکردم: «من که توی اون جهنمدره شهید نشدم، خوبه اینجا از تشنگی تلف شم.» چند دقیقه بعد عباس صدایم زد. یک کاسه روحی توی دستش بود. گفت: «احمد جان، بلند شو آب بخور.» لبهایم را به لبه کاسه گذاشتم. با اینکه آبها گرم بود، تا ته سرکشیدم و گفتم: «بازم تشنمه.» گفت: «دو سه ساعت پیش، هم غذا آوردند هم آب، همه رو بچهها خوردن. این یه ذره آب رو هم از تهِ یه منبع پیدا کردم. دیگه آب نیس.»
بعثیها میخواستند زمین و آسمان را با گلولههای سربی به هم بدوزندچند دقیقه که گذشت، کمی چشم و گوشم از هم باز شد. تاریِ چشمهایم برطرف شد. خدا را شکر کردم که از مُردن جستهام. درددلم با عباس شروع شد: «دادا، خیلیا شهید و مجروح شدند، محسن مسائلی هم شهید شد، بچهها روی نفربر تیکهتیکه شدند.»
گرما حدود ۵۰ درجه سانتیگراد بود. بچهها برای مصون ماندن از گرما و تیر و ترکشهای دشمن، توی سنگرها خزیده بودند، دنباله خاکریز راه افتادم. عباس برادرم به من گفت: «احمد، کجا میخوای بری؟» گفتم: «میخوام برم بچههای گردانمون رو پیدا کنم و ببینم یه ذره آب یه جایی پیدا میشه.»
بعثیها سرمست از شکست ما، جری شده و مرتب گلوله میریختند. انگار میخواستند زمین و آسمان را با گلولههای سُربی به هم بدوزند. با شنیدن سوت هر خمپارهای خودم را روی زمین پرت میکردم. وقتی آبها از آسیاب میافتاد، بلند میشدم و برای پیدا کردن آب سر به بیابان میگذاشتم. از کنار هیچ ظرف آبی وارسی نکرده، رد نمیشدم. حتی تهِ کلمنهای ترکش خورده را هم نگاه میکردم ببینم آب دارد یا نه. به تک تک سنگرها سرک میکشیدم و میگفتم: «اخوی آب دارین؟»
تا آخر خاکریز پیش رفتم، اما هرچه گشتم، نه آب پیدا کردم و نه بچههای گردانمان را. مسیری را که رفته بودم، بازگشتم. لحظهبهلحظه عطشم بیشتر میشد. دوباره مثل دیوانهها به همان سنگرهایی که چند دقیقه قبل رفته بودم، سر زدم و ملتمسانه میگفتم: «اخویا، به خدا دارم از تشنگی میمیرم.» حدود نیم ساعت در جستجوی آب بودم، اما هر چه گشتم کمتر یافتم. در یکی از سنگرها چشمم به احمد آشتیجو، قاسم جوانی و چند نفرِ دیگر از نیروهای گردان خودمان افتاد. انگار هرکدام ۱۰ سال پیر شده بودند. گردوغبار باروت روی صورتهایشان نشسته و لبهایشان از خشکی ترک برداشته بود. غم از چهرههای خاکیشان میبارید. سراغ بقیه بچههای گردان را که گرفتم، آنها هم از سرنوشت رفقا بیاطلاع بودند. به آنها گفتم: «دارم از تشنگی هلاک میشم؛ این اطراف آب پیدا نمیشه؟» آشتیجو با چشمانی اشکبار دستم را گرفت و گفت: «احمد خستهای، بیا توی سنگر یه دو ساعت استراحت کن تا ماشین تدارکات برسه. اگه خوابت ببره، تشنگی کمتر اذیتت میکند.»
کد خبر 677365منبع: ایمنا
کلیدواژه: دفاع مقدس جنگ تحمیلی خاطرات جنگ تحمیلی خاطرات دفاع مقدس عمليات رمضان رزمنده دفاع مقدس شهر شهروند کلانشهر مدیریت شهری کلانشهرهای جهان حقوق شهروندی نشاط اجتماعی فرهنگ شهروندی توسعه پایدار حکمرانی خوب اداره ارزان شهر شهرداری شهر خلاق بچه ها
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.imna.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایمنا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۸۳۷۱۷۴۳ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
دستگیری شاهرخخان در تهران | ناگفته های شاهرخ خان در گفت و گو با همشهری آنلاین
همشهری آنلاین - الهه فراهانی : سردار علی ولیپور گودرزی، رئیس پلیس آگاهی پایتخت در این باره گفت: با اجرای طرحهای مختلف برخورد با سارقان که از سوی پلیس آگاهی تهران صورت گرفته است، شاهد بودیم که از ابتدای سال جاری تا کنون میزان سرقت در تهران کاهش یافته است. در تازهترین طرح نیز ۵۷ سارق و مالخر را که در زمینه سرقت وسایل نقلیه نقش داشتند دستگیر شدند.
وی افزود: از متهمان دستگیر شده علاوه بر خودروهای مسروقه، ۲۰۰۰ قطعه دزدی نیز کشف شده و بررسیها نشان میدهد برخی از افراد دستگیر شده سابقهدار هستند. به گفته سردار گودرزی، اعضای دستگیر شده یکی از باندها اقدام به سرقت موتور سیکلت کرده و آنها را به استان همجوار برده و تحویل مالخر می دادند. مالخر نیز پس از بین بردن شماره ارکان موتور، با دستگاهی که داشت، شمارههای جدیدی روی آن حک میکرد و موتورها را تحت عنوان موتورهای مزایدهای میفروخت.
وی همچنین به دستگیری دزدان خودرو در این طرح اشاره کرده و توضیح داد: بارها بر ضرورت تجهیز خودروها به ردیاب تاکید کردهایم، چرا که این اقدام ایمنی در جلوگیری از سرقت، تاثیر بسزایی دارد. همچنین جلسات مستمری در خصوص ایمنی و امنیت خودروها با خودروسازان برگزار کردهایم و راهکارهای ارتقاء امنیت خودروها را ارائه دادهایم که یکی از آنها، تجهیز همه خودروهای تولیدی به ردیاب بود.
رئیس پلیس آگاهی پایتخت با اشاره به تفاهمنامه همکاری میان پلیس و یکی از شرکتهای دانشبنیان در حوزه ساخت ردیاب گفت: استفاده از وسایل و تجهیزات الکترونیکی درخودروها راهکار خوبی برای ممانعت از سرقت خودروها است و میتواند سرنخ خوبی برای پیدا شدن وسیله نقلیه بعد از سرقت باشد.
سرقتهای شاهرخخان ایرانی
سن و سال زیادی ندارد اما تا دلتان بخواهد سابقه سرقت دارد. به او میگویند شاهرخخان، چون به گفته خودش شبیه این هنرپیشه هندی است. او را به جرم سرقت خودروهای مزدا ۳ دستگیر کردهاند. گفتوگو با وی را بخوانید.
چقدر سابقه داری؟
۱۰، ۱۲ باری می شود که دستگیر شده و به زندان رفتهام.
مگر چند سالت است؟
۲۸ سال. از نوجوانی سرقت میکردم. این بار هم به جرم سرقت مزدا ۳ دستگیر شدهام. البته فقط چند سرقت داشتم و خیلی طول نکشید که دستگیر شدم.
چرا از نوجوانی سر از دنیای مجرمان درآوردی؟
به خاطر کسب درآمد. میخواستم روی پای خودم بایستم. من از همان ابتدا راهم را اشتباهی رفتم و برای همین سرنوشتم اینطوری شد. یعنی اگر دوباره از شکم مادرم متولد می شدم، حتما راه درستی را پیش می گرفتم؛ مثلا دکتر می شدم. نه. نه. هنرپیشه می شدم. میبینید چقدر شبیه به شاهرخ خان هستم. این را خودم نمیگویم. دوستانم می گویند. اصلا آنها این اسم را روی من گذاشتند. من هم بعضی وقتها فاز هنرپیشگی میگیرم. مخصوصا وقتی از این مواد جدیده استفاده میکنم.
مگر چی مصرف میکنی؟
تیتاخ. یک نوع مخدر جدید است. تا قبل از این گل و شیشه می کشیدم. یک شب دوستانم گفتم بیا تیتاخ را امتحان کن. اسمش جالب بود و مصرف کردم. بعد از مصرف دچار توهمات عجیب و غریبی شدم. فکر می کردم در یک قصر بزرگ زندگی می کنم و شاهرخ خان واقعی هستم. خیلی دنیای عجیبی بود.
فقط مزدا ۳ سرقت می کردی؟
سالهاست که تخصصم سرقت مزدا ۳ است. خیلی وقت پیش به یک سارق حرفه ای پول دادم و او راز و رمز سرقت مزدا ۳ را یاد گرفتم. گاهی هم مزدا ۳ سرقت میکردم و با آن میرفتم سراغ ماشینهای دیگر. سراغ شاسی بلندها و لوازم داخلش را سرقت میکردم و با مزدا ۳ فرار میکردم.
از خودروهای شاسی بلند چطور سرقت می کردی؟
در عرض چند ثانیه با وسیله خاصی که داشتم(اسمش را نمیگویم که بدآموزی نداشته باشد) شیشه ماشین را می شکستم و وسایل با ارزشی که داخل آن بود را به سرقت می بردم.
مزدا ۳ را چطور سرقت می کردی؟
در عرض ۴ دقیقه با قیچی سلمانی. گفتم که پول دادم و روشش را یادگرفتم.
قبل از مزدا ۳ چی سرقت میکردی؟
از خانهها سرقت میکردم. گاهی هم پراید یا پژو می دزدیدم. البته فقط لوازم آن را بر می داشتم و ماشین را رها می کردم. سرقت از خانه ها هم خیلی مشکل بود، چون باید وارد خانه ها می شدم که ریسکش زیاد بود و دردسر داشت. آها. یکبار هم گوشی دزدیدم.
پس همه جور سرقتی انجام می دهی؟
ولی تخصص اصلی ام سرقت مزدا ۳ است. همه می دانند که شاهرخ خان سارق مزدا ۳ است. سرقت گوشی هم تفننی بود. داشتم از یک خیابان خلوت عبور می کردم که دیدم یک نفر گوشی آیفون آخرین مدل دستش است. من هم که مواد کشیده بودم و آماده سرقت. این بود که گوشی را قاپیدم و فرار کردم.
طعمهات خانم بود یا آقا؟
در مرام من سرقت از خانم ها نیست. من به هیچ عنوان از یک زن سرقت نمی کنم. من در زندان کسانی را که از خانمها سرقت کرده بودند، مسخره میکردم.
خالکوبی روی پایت چیست؟
«هرکه مرا دید تو را نفرین کرد». منظورم کسی است که مرا به این راه کشاند. نفرین ندارد؟ به نظر من که نفرین دارد. من داشتم زندگی ام را میکرد که یکی از دوستانم گفت بیا برویم سرقت. چون خوشتیپی و کسی به تو شک نمی کند. من هم رفتم و دیدم پولش خوب است و دیگر نتوانستم از این راه خارج شوم.